مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

شمارش

بعد از اینکه شماره سریالی ابشارها رو ابداع کردم دیشب به مامان میگم شیر برام بیار شیر سه اخه قبلش دو تا شیشه شیر خورده بودم امروز هم مامان لباس باب اسفنجی که عمه لیلا برام اورده بود رو شست و من گفتم من لباس باب اسفنجی می خوام مامان هم لباس بابی خودم رو برام اودر ولی من گفتم من لباس بابی دو می خوام و یک رو نمیپوشم
29 مرداد 1394

سفرنامه مرداد 94 (استهبان-شیراز)

مامان روز 4شنبه استهبان قرار کاری داشت برای همین 3شنبه نزدیک ظهر با بابا، مامان جون و ننه جون راه افتادیم بطرف استهبان. برای ناهار جای باصفایی که از کنارش یک نهر آب رد میشد وایسادیم البته منکه تقریبا چیزی نخوردم ولی کلی آب بازی کردم و رفتم توی آب بیچاره بابا اومد که منو بگیره شاخه درخت رفت تو سرش و کلی خون اومد. دوباره راه افتادیم به سمت استهبان و تقریبا ساعت 6 بعد از ظهر رسیدیم و توی مهمانسرای اداره راه مستقر شدیم منم میگفتم اینجا خونه خودمونه. برای شام رفتیم پارک آبشار هم سرسره بازی کردم و هم قطار سوار شدم ولی چون خیلی گرسنه بودم زیاد سرحال نبودم تا شام خوردم و بعد رفتم کنار آبشار اینجا بود که دومین شغل مورد علاقم رو بعد از چوپانی پیدا ...
26 مرداد 1394

رفتن به دورهمی دوستان مامان

دوشنبه شب هفته پیش با دوستای دورام مدرسه مامان رفتیم رستوران سنتی. اولش رفتیم دنبال دوست جونی مامان (خاله سمیرا و دختر کوچولوش زهرا) و باهم رفتیم رستوران . مامان انتظار نذاشت که من باهاش بیام اما من خیلی راحت و بدون بهونه گیری باهاش رفتم. زهرا هم حسابی شیطون بود و یکجا بند نمیشد منم پایه مخصوصا اینکه یک آبنما هم اونجا بود و من دستام رو میکردم توش و می گفتم دارم ماهی میگیرم همه بچه هایی که بودن هم به تقلید از من دستاشونو تو آب میکردن. دیگه اینکه تمام شماره های روی میزا رو بر می داشتم و شماره هاشو میگفتم.  دختر یکی از دوستای مامان که خیلی از من بزرگتر بود با خودش تبلت آورده بود منم برای اینکه ببینم بدون خجالت رو پای دوست مامانم نشسته ب...
26 مرداد 1394

روزهایی که گذشت

  تو این روزهایی که گذشت اتفاقات مختلفی افتاده که اونقدر زیادن مامان دیگه فرصت نمیکنه ثبتشون کنه : توی این روزها برای بار دوم رفتم آرایشگاه اولش راضی نبودم ولی تا مامان گفت بهت موبایل میدم و برات چیپس میخرم راضی شدم و باهاش رفتم با وجودی که هوا خیلی گرم بود چون مامان ظهر که رسید یهو این تصمیم رو گرفت منم به شوق آهنگ باب اسفنجی هم که شده بود رفتم البته این سری آهنگی نبود با این حال زیاد غرغر نکردم و چون تازه هم از زیر آب بیرون اومده بودم و موهام خیس بود نیازی به خیس کردن مجدد نداشت. همه چیز خوب بود تا رسید به جلوی موهام و من شروع به غر زدن و یه خورده گریه کردم صاحب آرایشگاه هم که نشسته بود بسیار بد اخلاق و حوصله بچه ها رو نداشت یهو...
18 مرداد 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد